باز یکی دیگر میآید. فیروز کریمی بین حرفهایش افرادی را که میآیند و نمیروند معرفی میکند؛ «این رضا مهاجری است؛ مربی خودمان در استقلال اهواز. این دامادم است، مهندس اسماعیلپور.
این طلوع است، مثل دختر خودم میماند....» بازار معرفی داغ است. فرزانه خانم کریمی میگوید: «کلید را پشت در خانه میگذاریم، من دارم کارهایم را میکنم که همسایهها خودشان میآیند داخل».
فیروز کریمی همیشه از جنجالیترین و موفقترین مربیهای فوتبال ایران است. او بیان خاص خودش را دارد.
تیمش همیشه طرفدارهای خودش را دارد؛ طرفدارهای فیروز کریمی! کریمی از موفقترین مربیهای فوتبال ایران است؛ کریمی این روزها سرمربی استقلال اهواز است.هنر او پیروزکردن تیمهایی غیر از استقلال و پرسپولیس است.
یکی از کسانی که او در مصاحبههایش از او زیاد یاد میکند، فرزانه خانم است؛ فرزانه خانم هم دخترعموی آقای کریمی است، هم دخترخالهاش و هم همسرش! فیروز کریمی فوقلیسانس روانشناسی است، سرهنگ پلیس بوده و 20 سالی میشود که سرمربی تیمهای مختلف است؛ تیمهایی که با حضور او مطرح شدند.
بازیکنهای او بعد از مدتی مثل اعضای خانوادهاش میشوند، خودش میگوید در همه مراحل زندگی راهنماییشان میکنند، یکی از آن بازیکنها را آنقدر راهنمایی کرد که دامادش شد! او 3 دختر و یک پسر دارد و مهدی تاتار- بازیکن فوتبال- همسر دختر اولش است.
میگوید: «اسم شناسنامهای پسرم، ابوالفضل است اما ما در خانه عباس صدایش میکنیم. میخواستم همهجوره آقا قمر بنی هاشم، مواظبش باشد». دختر دیگرش طبقه بالای خانهشان زندگی میکند. کوچولوهایی که در عکس میبینید هم نوههایش هستند، علی و امین.
- میدانید آقای حشمت مهاجرانی خیلی دوست دارد با شما مصاحبه کند؟
حشمت خان؟ میدانید حشمت خان افسر ارشد ما بود. اوایل خدمت من هم بودند؛ من ستوان بودم و ایشان سرهنگ. یک روز که همدیگر را دیدیم، به من گفت فیروز! کسانی که با تو کار کردهاند، یکبار هم پشت سر تو حرف نمیزنند. گفتم من هیچوقت با بازیکنم دچار اختلاف نمیشوم.
همین حالا شما میبینید، نیمساعت دیگر بچهها مثل سرخپوست میریزند اینجا، از بالا و بغل و چپ و راست میآیند و نوهها دیگر نمیگذارند حرف بزنیم.
- این مدل زندگی که گفتید (تا نیم ساعت دیگر بچهها مثل سرخپوستها حمله میکنند)، مدل زندگی مورد علاقه شماست؟
بله، البته همیشه که نه. منظورم از سرخپوستها نوهها هستند. 4تا نوه پسر دارم. وقتی وارد میشوند، خانه را به هم میریزند و همهجا را به آتش میکشند. الان هم میآیند. آنقدر شلوغ میکنند که بیا و ببین.
- راستی حاجخانم، کجا هستند؟
خانم کریمی: الان میآیند. رفتهاند خرید.
کریمی: خب، خداراشکر. 4تا پسر آتشپاره هستند. به محض اینکه وارد میشوند، این میز را برمیداریم (اشاره به میز روبهرویش میکند) تا زمین برای فوتبال آماده میشود. توپ را برمیدارند و بازی شروع میشود.
من و حاجخانم هم مدارا میکنیم. چند ساعتی بازی میکنند. با اولین شوت، اولین گلدان میشکند. بعد که کمکم خانه را به هم ریختند، 3-2 بار تذکر میدهم و آخر سر هم با چک و لگد بیرونشان میکنم.
- فیروز کریمی چهجوری صحبت میکند که به دیگران برنمیخورد؟ مثلا الان گفتید با چک و لگد بیرونشان میکنید، شاید اگر کس دیگری بود، ناراحت میشد ولی از حرفهای شما ناراحت نمیشوند؟
حرفها تبدیل به کلمات میشوند، این کلمات از دل من بیرون میآید؛ سخنی هم که از دل برآید، لاجرم بر دل مینشیند.
من دلی صحبت میکنم. هیچوقت قصد و نیت و پیشزمینهای ندارم. در هیچ مصاحبهای پیشزمینه ندارم. یعنی هیچ خبرنگاری که به من نمیگوید چه سؤالی میخواهد بکند، سریع یک سؤالی میکند، مخصوصا وقتی که بعد از مسابقه باشد.
رگ لری و ترکیام یکی میشود، دیگر با دلم صحبت میکنم. من هیچوقت نیت کنایه و تخریب شخصیت کسی را ندارم.
ببینید آخر بازی تیم من باخته، یک خبرنگار میآید و میگوید آقای کریمی این دفاع وسط شما سنگین نبود.
یعنی آن خبرنگار میفهمد اما من نمیفهمم که دفاع وسطم سنگین بود؟ حالا مدافع من هم داشت میآمد. اگر میگفتم بله سنگین بود؛ خب، بازیکنم ناراحت میشد. گفتم نه. خبرنگار دوباره گفت چرا خیلی سنگین بود.
خب، من چه بگویم؟ بگویم بله بابا، خیلی بد بود، ولی من که بازیکنم را خراب نمیکنم. جواب دادم شما خبرنگار هستید یا مسئول باسکول و وزنکشی؟ خودش هم خیلی درشت هیکل بود. گفتم خداوکیلی 100 کیلو از شما کمتر دارد.
در خانه هم همینطوری برخورد میکنم. بعضی وقتها خانم و بچهها از دست من کلافه میشوند. یک روز همسرم به من گفت میدانی از صبح تا حالا چندبار سربهسر من گذاشتی؟ گفتم نه خداوکیلی. گفت 62 بار، من هم گفتم واقعا نمیدانستم. حالا بگذار تا آخر شب 10بار دیگر هم اذیتات کنم تا بشود 72بار.
خانم کریمی، شما به اینجور صحبتکردن آقای کریمی اعتراض هم میکنید؟
نه، من هیچوقت ناراحت نمیشوم. راستش را بخواهید خودم هم دوست دارم سربهسرم بگذارد ولی به رویش نمیآورم.
- تا حالا شده جوری جوابشان را بدهید که کمبیاورند؟
نه، تا حالا نشده.
فیروز کریمی: نه عمرا نشده. اصلا خلق و خوی خانم اینطوری نیست.
فرزانه کریمی: آخر حرف بدی نمیزند که، خیلی هم خوب است.
کریمی: ببینید من ذاتم اینجوری است. با بچههای تیم هم همینطوری هستم. موقعی که تمرین داریم به بچهها میگویم مثلا فردا ساعت 4 تمرین داریم، سر ساعت 4 سوت را میزنم. ولی من خودم زودتر میروم. ساعت 3 میروم، بچهها هستند، یکربع به 3 میروم، آنها هم میآیند، این یک ساعت مانده تا تمرین را آنقدر با بچهها میگوییم و میخندیم که خودمان خسته میشویم.
رویه من اینجوری است ولی ساعت تمرین که میشود، همهچیز عوض میشود، سوت را که میزنم، بچهها هم حساب کار میآید دستشان. ذات من اینجوری است. در قالب الفاظ طنز ولی توأم با منطق و در جای خودش حرف میزنم. هیچوقت دلم نمیخواهد کسی را دست بیندازم.
- برای همین هم هست که بیشتر بازیکنان شما دوست دارند در تیم شما بازی کنند؟
بله، بچهها دوست دارند با خودم کار کنند، چراکه من در تمام ابعاد زندگیشان دخالت مثبت دارم؛ چون ماحصل یک عمر زندگی و کار و تجربه را در خدمتشان میگذارم.
فوتبالیستهای من را ببینید تا 38 - 37 سالگی بازی میکنند. همه هم از صدقهسری امام زمان به بار نشستهاند. حتی یکی از آنها هم مشکل و معضل اجتماعی نداشتهاست؛ بهزاد غلامپور، مارکار آقاجانیان، خاکپور، استیلی، رضاییمنش، گروسی، مدیرروستا. حتییکی از آنها هم قرتیبازی درنیاورد؛ اینکه موهایش بلند باشد، تیپ عجیب و غریب بزند و... هیچکدام از بازیکنان من عجیب و غریب نشدند.
- یعنی شما با آنها برخورد میکنید؟
بله. یک بازیکن پارسال آمد به تیم من با موهای بلند و گیسکرده. گفتم عزیزم، شما با من صحبت کردی مرد بودی، حالا چرا بانو شدی؟! بعدازظهر همان روز رفت موهایش را کوتاه کرد.
گفتم ممکن است یکی سر تمرین بیاید تو را برای مهدی حیدری خواستگاری کند! بعد از تمرین سوار ماشین شد و رفت؛ وقتی برگشت موهایش را کوتاه کرده بود.
سال پیش در استقلال اهواز یک بازیکنی با تیم قرارداد بست؛ روز اول تمرین وقتی دیدمش تعجب کردم؛ موهای بلندی داشت. به او گفتم از امروز تو را چهلگیس صدا میکنم؛ پس تو کی هستی؟ گفت چهلگیس. فردای آن روز که آمد سر تمرین دیدم موهایش را کوتاه کرده.
چند نفر هم آمده بودند. پدرش یکی از مسئولان شهر اهواز بود؛ آمد پیش من و گفت آقای کریمی شما هستی؟ گفتم بله. گفت من میخواستم از شما تشکر کنم؛ کاری که من نتوانستم انجام بدهم، شما انجام دادی. شما چه کار کردید؟ گفتم من فقط برای او یک اسم گذاشتم. گفت من 5 سال است حریف این پسر نشدهام.
- در خانه هم یک روی جدی دیگر دارید؟
نه، دیگر الان ندارم. همه رفتهاند؛ علی مانده و حوضش (به همسرش اشاره میکند). دخترها که بودند بعضی وقتها روی دیگر را نشان میدادم. البته فقط گاهی تشر میزدم. خب، دختر بودند. همین تشر کافی بود، دیگر حساب کار دستشان میآمد. - خانم کریمی، شما از نظر اخلاقی چقدر با هم فرق دارید؟
خدا شاهد است خیلی شبیه هم شدهایم. خیلی با هم جور هستیم؛ حرف دلمان دیگر یکی شده است. بعضیوقتها حرفهایمان یکی میشود. تا من میخواهم یک حرفی را بزنم، همسرم همان را میگوید.
کریمی: ببینید، من الان میخواستم به حاجخانم بگویم نبات داریم؛ ایشان همزمان به من گفت نبات میخواهی؟ دیگر دلی شدهایم. تفاهم را میبینید؟ دیگر میدانیم هر دو چه میخواهیم.
- چند سال است با هم زندگی میکنید؟
32 سال است.
- آقای کریمی، شما خودتان را چطوری تعریف میکنید؟
من آدم رک و روراستی هستم؛ اصلا پیچیده نیستم. وحشتناک شجاعت دارم. به همین دلیل هم اگر اشتباه کنم، امکان ندارد به گردن نگیرم. من آدم پیچیدهای نیستم، اصلا هم بدکینه نیستم.
- آخرین اشتباهی که کردید چه بود؟
3-2 روز پیش بود که رفتم انجمن اولیای مدرسه. آقای صافی که از پیشکسوتان آموزش و پرورش هستند، سخنرانی کردند. آن روز وقت هم نداشتم. به مدیر مدرسه گفتم من 10 دقیقه مینشینم و میروم ولی باورتان نمیشود، 2 ساعت نشستم. آن روز پرواز هم داشتم ولی صحبتهایش خیلی جالب بود؛ درباره زندگی و درباره نوع برخورد خانواده با دانشآموز.
آمدم به حاجخانم گفتم من را حلال کن؛ من خیلی از راه و روشهای زندگی را نمیدانستم، تازه یک چیزهایی را امروز یاد گرفتم. آخر من خیلی وقتها خانه نبودم.
- نبودن شما در خانه خیلی احساس میشود؟
بله، حتما میشود.
- مثلا در چه مواردی؟
خیلی از موارد. خب، حاجخانم همه کارها را به تنهایی انجام میداد؛ مثلا این دامادها را به ما انداخت دیگر؛ مهندس و فوتبالیست.
- فوتبالیست را خودتان پیدا نکردید؟
نه، مادر مهدی تاتار در یکی از اعیاد از حاج خانم، شهلا
- دختر بزرگم - را خواستگاری کرد. روز تولد امام زمان بود که مادر بچههای تیم را دعوت کرده بودم خانه. در آن مجلس دختر بزرگم خواستگارهای زیادی داشت. خودش از بین آنها مهدی تاتار را انتخاب کرد. تاتار هم از 13سالگی زیر دست خودم بزرگ شده بود.
- آقای کریمی، شما خودتان را تعریف کردید، حالا از همسرتان بگویید؟
به جزمعصومین، هیچ موجودی را صادقتر از حاج خانم ندیدهام.
خانم کریمی: وقتی شما چنین حرفی میزنید من دیگر چه بگویم.
کریمی: نه، من در این 32 سال زندگی هیچ بدیای از ایشان ندیدهام؛ فقط یک بار آن هم عید 3سال پیش بود که از ایشان ناراحت شدم ولی دیگر هیچ چیزی نبوده. هیچ زوجی مثل ما بیحاشیه نیست و مثل ما خوب زندگی نکردهاند.
- شما آن روز چه کار کردید خانم کریمی؟
هیچی دیگر، اشتباه از من بود، قبول کردم.
فیروز کریمی: داشتم میگفتم... اول صداقت، دوم صفا؛ عشق و وفا و صدق و صفا. خیلی هم قانع است. هیچ زنی را در تاریخ دنیا مثل ایشان پیدا نمیکنید.
ما کیش زیاد میرویم. هر دفعه هم بیشتر از 2میلیون خرید میکنیم. هر بار هم من مثل قویترین مردان ایران با تمام وجودم بار میکشیدم در این بازارهای خرید. هر بار کلی خرید میکردیم ولی فقط سوغاتی بود. هیچی برای خودش نمیخرید.
گفتم این دفعه که رفتیم، فقط باید برای خودت خرید کنی. با اینکه در کیش گفته بودم، باز هم دیدم فقط دو تا تیکه برای خودش خرید. وفاداری به خانوادهاش هم فوقالعاده است! اصلا ویژگی خاص خودش را دارد؛ بدل ندارد و به خانواده هم عشق میورزد.
خانم کریمی: تو را به خدا اینقدر از من تعریف نکن! هر چی فیروز گفت 3 برابرش خوب است. تو خوبی که من خوبم!
- خانم کریمی، هیچوقت از همسرتان نخواستهاید که کارشان را به خاطر شما کنار بگذارند؟
نه، چون میدانم چقدر به فوتبال علاقه دارد. من فیروز را دوست دارم و باید چیزی را که دوست دارد، دوست داشته باشم.
- هیچوقت خسته نشدهاید؟
نه، کارش این است. هر چه خودش صلاح بداند. من همیشه تنها بودهام. من بچه مدرسهای دارم. دختر و نوه دارم و نمیتوانم بچهها را تنها بگذارم؛ بالاخره یک نفر باید بالای سر بچهها باشد.
- هیچوقت تا حالا فکر کردهاید که در این زندگی فداکاری میکنید؟
نه، اگر من فداکاری میکنم، فیروز چه کار میکند؟به خاطر ما این کارها را انجام میدهد؛ به خاطر رفاه زندگی من و بچهها این کارها را قبول میکند. دوری راه را که تحمل میکند به خاطر ماست.
فیروز کریمی: یک شعری میگوید: به راه همسرم شش ماهه را اول فدا کردم / چون غنچه زودتر از گل خزان شد یا رسولالله؟
این درددلی است که حضرت زهرا(س) با پدرش میکند؛ یک نوحه است. این بزرگترین درس است. ما الگوهای خوبی داریم. این شعرها که در وصف هم میخوانند، خیلی جالب است. همسر من هم فدایی بود؛ البته بیشتر از من.
- چه چیزی فدا شد؟
گرانترین ودیعه الهی؛ جوانیام را فدا کردم. از جوانیام فقط وقتی که در خانه و کنار خانم و بچهها بودم، لذت بردم؛ ولی 12 سال کنار همسرم نبودم.
- راستی چهجوری با هم آشنا شدید؟
مادر ایشان، این خانم را به من انداختند.
خانم کریمی: خیلی ممنون.
فیروز کریمی: پدرش هم با مادرش دست به یکی کردند. من هم یک جوان ساده بودم. ما اصلا هیچ سنخیتی با هم نداشتیم. بعد که ازدواج کردیم فیلم هندی شد؛ فهمیدیم ایشان هم دختر عموی من هستند، هم دختر خالهام. ما خیلی فامیل بودیم!
- این عشق و علاقه از کجا پیدا شد؟
بود؛ از بچگی بود.
- کی خودش را نشان داد؟
سال54 بود؛ میخواستم بروم خدمت سربازی که خالهام با ایشان آمدند بدرقه. موقع خداحافظی در ماشین نوحهای متعلق به حضرت زینب گوش میکردیم که میگفت «بده ظالم فرصتی آخر»، من هم همینطور این چند کلمه را تکرار میکردم که نگاهم به ایشان افتاد.
دست مرا فشار داد. گفت: میشه نری؟ زیباترین جملهای بود که در عمرم شنیده بودم. منتظر بودم. گفتم چرا بروم، صددرصد نمیروم. من اصلا کجا بروم؟ مادرم گفت آش پشت پا برایت پختهایم. گفتم آش رشته است دیگر با هم میخوریم. بعد هم برگشتم و رفتم دانشکده افسری.
- هنوز هم سر همان قرار اول هستید؟
بله، من در خلوت به جز حاج خانم به هیچکس دیگری فکر نکردهام. حاج خانم همه کس من است. در ذهنم - چه در خانه باشم چه دور از خانه – فقط همسرم را میبینم.
بحث ازدواج نیمهکاره رها شد.
خانه ما جنوب غربی تهران بود؛ نواب. خانه ایشان هم تهرانپارس بود. 50کیلومتر فاصله داشتیم. من هر روز این مسیر را میکوبیدم و به بهانهای به خانه خالهام میرفتم. ساعت 10 راه میافتادم، 12 میرسیدم. میگفتم خاله، مادرم گفت ترشی لیته دارید؟ خالهام میگفت بله داریم.
میداد به من میبردم. بعد شیشه را میشستم و دوباره چند ساعت دیگر برمیگشتم، میگفتم خاله، مادرم شیشه را پس داد و تشکر کرد. یک روز دیگر به بهانه کش شلوار میرفتم. میگفتم خاله، مادرم گفت کش پهن دارید؟ خالهام میگفت دارم، به من میداد و من دوباره برمیگشتم؛ میگفتم خاله، مادرم گفت این کش را نمیخواهم، کش نازک میخواهم. کش 10 مترش یک ریال بود.
من 2 تومان خرج میکردم تا چند لحظه ایشان را ببینم. بعضی روزها دیگر هیچ بهانهای نداشتم. میرفتم خانه خالهام، میگفتم خاله حالت خوب است؟ میگفت چطور؟ میگفتم خاله مادرم خواب دیده حالت بد است. بنده خدا جواب میداد نه حالم خوب است. برمیگشتم خانه. دوباره میرفتم خانه خالهام، میگفتم خاله، مادرم گفت جدی حالت خوب است؟! خب، آنها هم متوجه میشدند دیگر. من از هر فرصتی استفاده میکردم تا ایشان را ببینم. بعد از آن ازدواج کردیم. بعد رفتم دانشکده افسری و درس پلیسی خواندم.
- چند سال در خدمت پلیس بودید؟
25 سال و بعد خودم را بازخرید کردم؛ به خاطر مربیگری. سرم خیلی شلوغ بود. استفاده کردم؛ به خاطر مربیگری که عشقم بود.
- آقای کریمی! این درست است که میخواهید سرمربی استقلال شوید؟
نه، درست نیست. ببینید من روزنامه نمیخوانم، به غیر از مطالبی که خیلی بد بود!
داشتید درباره استقلال تهران میگفتید.
نه، این حرفها زیاد است. قبل از استقلال هم میگفتند ابومسلم، سایپا و ذوب آهن. نه، این حرفها نیست.
- جدایی از استقلال اهواز چی؟
اگر جدا شوم به خاطر رسیدگی به افراد و مشکلات خانواده است و نه چیز دیگری.
بعضیها میگویند بهانه است.خب، این بعضیها همیشه هستند.
این حرف بعضیها اهمیتی ندارد. میخواهم بیایم خانه، بعضیها میگویند دعوا کرده.
میآیم، بعضیها میگویند با خانواده قهر است. در خیابان میمانم، بعضیها میگویند حتما نیت سرقت دارد. به پارکینگ میروم، بعضیها میگویند مگر ماشین است. خب، این بعضیها بگویند من پودر شوم دیگر؛ تکلیفم هم روشن میرود اینطوری.
- چرا هیچوقت علاقه نداشتید مربی تیمهای بزرگی مثل استقلال و پرسپولیس شوید؟
من مربی تیمهای بزرگی بودهام. من دوست دارم با تیمهای کوچک تیمهای بزرگ را شکست بدهم. من با یک مشت جوان جلوی 90هزار تماشاچی یقه پرسپولیس را میگیرم.
سه دویی که ما باختیم خیلی مقبول بود برای همه، من تیم دارم. مزه میدهد این رقابت به من. من قهرمانیهایم را گذراندهام؛ 2 دوره قهرمان شدهام؛ 3 دوره نایب قهرمان؛ قهرمان جام باشگاههای آسیا هم شدهام و کلی جام دارم. لذت میبرم که با یک تیم کوچک، یک کار بزرگ انجام بدهم. دوست دارم دوباره بروم دسته یک، یک تیم بیاورم بالا. تا حالا در 5 تیم دسته یکی کار کردهام.
- هیچوقت احساس نکردهاید که کم آوردهاید؟ خسته نشدهاید؟ مسابقهای برایتان آنقدر سخت بوده که قبل از شروع بازی بگویید وای چه روز سختی دارم؟
همه بازیها سخت است، بدون استثنا. همه فکر میکنند سر نخ دست ماست. نه، دست ما نیست، ما یک واژههای خیلی نابی داریم؛ توسل به معصومین، استعانت از کلام وحی و توکل به خدا. من یک قرآن دارم که از حرم حضرت رقیه برایم آوردهاند که همیشه همراهم است.
همیشه دستم را روی قرآن میگذارم و وارد زمین میشوم. جز خدا هم کسی را ندارم که پشت و پناهم باشد. من بیش از 20 سال سابقه کار دارم و 25 جام هم گرفتهام. ویترین افتخاراتم را شاید کمتر باشگاهی داشته باشد ولی همه اینها از صدقه سر معصومین (ع) است.
- شکست اذیتتان میکند؟
شکست غیرمنصفانه بله. بازی پارسال با مس کرمان که گل نبود و داور گل قبول کرد. آن گل که قهرمانی را از ما گرفت، بدترین خاطره ورزشی من بود.
- شکستها را به خانه میآورید؟
نه، مگر اینکه خیلی حساس باشد.
- شما بازیهای تیم آقای کریمی را نگاه میکنید؟
خانم کریمی: قبل از عملم نگاه میکردم ولی حالا نه، فشارم بالا میرود. دیگر نگاه نمیکنم. بچهها میبینند ولی من همیشه پیگیری میکنم.
- اگر دری به روی شما باز شود، دوست دارید پشت آن، چه کسی یا چه چیزی را ببینید؟
کریمی: من دوست دارم مهمان باشد؛ مهمان خیلی برای ما آمد دارد. برای حاجخانم هم فکر میکنم دوست دارد طلافروش را ببیند.
خانم کریمی: نه، من دوست دارم در که باز میشود، همسرم را ببینم؛ چون هفتهای یکبار میبینمش، بقیهاش اهواز است. بعضی وقتها دوست دارم نوهام یا دامادهایم را ببینم.
کریمی: من دوست دارم در باغ بهشت را هم ببینم.
- اگر یک روز یکی از بچهها به خانه بیاید و بگوید ناخواسته و غیرعمدی کسی را کشته، چه کار میکنید؟
بکشد؟ اینکه محال است. خب، یک خسته نباشید به او میگویم! مثلا اگر بگوید من فلانی را خفه کردهام، میگویم خب، خسته نباشی! اول توجیه میکنم میگویم حق با توست. حالا دستش شانسی خورده، فکر کرده بادکنک است، فشار داده و خفه شده است. توجیه میکنم. حق طبیعی هر پدری است.
نه، شوخی کردم. اگر خدای نکرده چنین اتفاقی بیفتد، روند قانونی را طی میکنم. البته من این کار را میکنم، شماها تنها کاری که میکنید غش کردن است.
محو شخصیت کارلوس آلبرتو بودم
با پاس در فینال جام باشگاههای آسیا مقابل الشباب عربستان بازی کردیم. رمز ما در آن بازی، نام مقدس حضرت زهرا(س) بود. آن طرف، کارلوس آلبرتو پریرا مربی معروف برزیلی و این طرف من که 37ساله بودم؛ او گرگ باران دیده، من جوان. خدا وکیلی باید 10 تا گل به ما میزدند. اگر قیاس میکردیم، آن طرف یک بادام هندی روی نیمکت نشسته بود، این طرف یک ذرت بو داده.
بازی از دست من خارج شده بود. من فقط محو شخصیت کارلوس بودم و اصلا بازی را نگاه نمیکردم.
یک دفتر یادداشت دستش بود که همه برگهایش عکس زمین فوتبال بود و همینطور یادداشت برمیداشت.
نگاه میکردم که او چه کار میکند. من یک دفتر سیمی داشتم. مثل او دستم گرفته بودم و از چپ به راست مینوشتم؛ کسی نبود به من بگوید فارسی را که از چپ نمینویسند.
من محو او بودم و فقط او را نگاه میکردم. تا میرفتند سمت دروازه ما، صدای یا زهرا بالا میرفت. دوربین که سراغم میآمد، من هم ژست میگرفتم و میرفتم لب خط، بچهها را صدا میکردم و میگفتم فرهاد سوت.
فرهاد میگفت سوت یعنی چی آقا؟ بعد با دستم ادا و اطوار درمیآوردم. دوباره دوربین میآمد سراغ من. دوباره میرفتم لب خط و فرهاد عباسی را صدا میکردم. بیچاره از دست من گیج شده بود، من هم کم نمیآوردم.
با دستم طوری برای او حرکت نشان میدادم که فرهاد فکر میکرد باید به بچهها بگوید، بازیکنان حریف را درو کنند. میرفت وسط زمین و میگفت بچهها، آقا فیروز گفته درو کنید و میرفتند تو ساق بازیکنان حریف. دوباره میرفتم لب خط و فریاد میزدم فرهاد، این چه کاری است، من کی گفتم درو کنید.
خلاصه نمیدانید؛ فیلمی شده بود برای خودش. من فقط محو شخصیت کارلوس آلبرتو بودم. اصلا چیزی از بازی نفهمیدم. آن بازی، خاطرهانگیزترین بازی عمر مربیگریام است؛ خیلی خوب بود. اینجاست که میگویم بعضیوقتها همهچیز از دست ما خارج میشود و معصومین و حضرت زهرا و خود خدا به کمک ما میآیند.